دیروز بود که از سرکار امد دنبالم و رفتیم خانه اینده مان برای گرفتن اندازه پرده ها. اقای پرده دوز امده بود و با هم رفتیم داخل ساختمان با آسانسور بالا رفتیم و رسیدیم طبقه مورد نظر.زنگ را زدیم و یکی از پشت در عصبانی گفت چه خبره انفدر زنگ میزنی؟ یه لحظه ترسیدم و گفتم چه مستاجر بد اخلاقی داریم!!! که در همین لحطه در باز شد و صورت بابا را دیدم که داشت با خنده ما را نگاه میکرد .از پشت سرش خانه را دیدم که تخلیه شده بود.واااای خدای بزرگ باورم نمیشد که خانه
باید بخودم بیایم. به خدایم بیایم. بازگشتن به خودم.به تو .به تو بازگشتن همانا بازگشت بخودم است همه چیز داشتن و غمگین بودندر بهشت نعمتها عمگین بودن. از غم نداشتن توست. این بهار.این آغازین بهار قرن.دستان دلم را در دستان گرم تو می نهم. و دیگر از تو جدا نمیشوم.دیگر لحطه ای بی تو نمی مانم. من بی تو نمی توانمبی تو مرده ای متحرکم. قلب من به تو زنده است. به تو و امید حضور گرم تو ملک قدوس من!
درباره این سایت